سفر به مشهد ...
سلام دختر خوشمزه ما سه شنبه 16 مهر صبح ساعت 6 به همراه مامان بزرگ و بابابزرگ و خاله بابایی و مامان بزرگ بابایی راه افتادیم به سمت مشهد و شما خیلیییییییییییی خانوم بودی و اصلااااا اذیت نکردی و همش به بابا بزرگ چسبیده بودی و من رااااحت بووودم
شما تو این 4 روز لب به هییییییییییچی نمیزدی نمیدونم چرا اصلا غذا نمیخوردی فقط وفقط پسته میخوردی ولی تا رسیدیم خونه دوباره خوب شدی و غذا میخوری خدارو شکر
این اولین سفر مشهد شما بود
خیییییلیییی بامزه و خوردنی شدی با این حرف زدنت
صدات میکنیم هستی شما میگی نوووونم (یعنی جووونم)
تا یه صدایی میاد میگی ترسیدم
عکسها رو ادامه مطلب ببینید
جنگل گرگان
فدای خوابیدنت
تا رسیدیم و رفتی سراغ قران ها و همش با زبون خودت قران میخوندی
برات بازی هوش خریدم و داری بازی میکنی
پستونک و که اصلااااا از خودت دور نمیکنییی و به پستونکت میگی مَ مَس
تو حیاط اونجا یه گربه دستی داشت و شما همش باهاش بازی میکردی
عکس حرمت هم تو گوشی خاله هست و گرفتم میام میزارم