هستی ساداتهستی سادات، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 4 روز سن داره

فندوق کوچولوی مامان وبابا

پست تشکر از نرگس جون مامان باران جون ...

1392/9/16 16:20
نویسنده : مامان هستی
1,138 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دخترم

یه ماه پیش من تو وبلاگ باران جون داشتم عکسای نازشو میدیدم که دیدم یه کفش خووووشگل خریده و خیلی خوشم اومد و از نرگس جون پرسیدم که خرید اینترنتی نداره و گفت که من براتون میخرم و منم خیلیییی خوشحاااال شدم اخه خیلی دنبال این سبک کفش برات بودیم و تو شهر خودمون پیدا نکردیم و ترگس جووووون زحمت کشیدن و خریدن و هرررر کاری کردم پول نگرفتن و اینو هدیه دادن به شما خییییلییییی ازشون ممنووووووووووونم واقعا لطف کردن و وقتی بسته به دستم رسییییدو باز کردم و دیدم یه کفش خوشگلو به همراه یه عکس ناااااااااااااااازززز باران جونم هست و که خیلیییییی ذوق کردم دیدم برامون عکس هم گذاشتن دستشون درد نکنه قلبقلبقلب

 

شما هم عااااشق کفش شدی و عکس باران و میوردی میگفتی اوچووووون بارام و میگفتم کی برات کفش خریده میگفتی بارام قلبماچ


الانم تولد باران جونه و میخوام جبران کنم این محبتشونو قلبقلب

 

نرگس جونم واقعااااااا ازت ممنونم و خیلی کارتون برام با ارزش بود قلب

اینم وبلاگ خوشگل باران جوووووون قلب

http://baranmozaffari.niniweblog.com/

 

عکسشو هم بعدا میزارم چشمک

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامانی متین
21 آذر 92 11:38
دختر نازی داری لینکم کن تالینکت کنم بهم خبر بده
پگاه مامان آرتین
27 آذر 92 14:23
عزیزم عاشقتم.مبارکتون باشه دخترم
مامان هستی
پاسخ
ممنووووووون
مامان بهار
9 دی 92 12:18
راستی عزیزم فقط یه نظر خواهیه... می خواستم ببینم شما به بچه دوم فکر می کنید یا نه؟
مامان هستی
پاسخ
تو وبلاگتون جواب دادم
همشهری
28 بهمن 93 9:18
حتما بخون خیلی قشنگه پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت در محلات شهر، خرج تحصیل خود را بدست میآورد یک روز به شدت دچار تنگدستی شد. او فقط یک سکه ناقابل در جیب داشت. در حالی که گرسنگی سخت به او فشار میاورد، تصمیم گرفت از خانه ای تقاضای غذا کند. با این حال وقتی دختر جوانی در را به رویش گشود، دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست. دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است. برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد. پسرک شیر را سر کشیده و آهسته گفت: چقدر باید به شما بپردازم؟ دختر جوان گفت: هیچ. مادرمان به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام می دهیم چیزی دریافت نکنیم. پسرک در مقابل گفت: از صمیم قلب از شما تشکر می کنم. پسرک که هاروارد کلی نام داشت، پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قویتر حس می کرد، بلکه ایمانش به خداوند و انسانهای نیکوکار نیز بیشتر شد. تا پیش از این او آماده شده بود دست از تحصیل بکشد. سالها بعد... زن جوانی به بیماری مهلکی گرفتار شد. پزشکان از درمان وی عاجز شدند. او به شهر بزرگتری منتقل شد. دکتر هاروارد کلی برای مشاوره در مورد وضعیت این زن فراخوانده شد. وقتی او نام شهری که زن جوان از آنجا آمده بود شنید، برق عجیبی در چشمانش نمایان شد. او بلافاصله بیمار را شناخت. مصمم به اتاقش بازگشت و با خود عهد کرد هر چه در توان دارد، برای نجات زندگی وی بکار گیرد. مبارزه آنها بعد از کشمکش طولانی با بیماری به پیروزی رسید. روز ترخیص بیمار فرا رسید. زن با ترس و لرز صورتحساب را گشود. او اطمینان داشت تا پایان عمر باید برای پرداخت صورتحساب کار کند. نگاهی به صورتحساب انداخت. جمله ای به چشمش خورد: همه مخارج با یک لیوان شیر پرداخته شده است...آرزوتوازخدابخواه،بعدآیه زیروبخون:بسم الله الرحمن والرحیم لاحول ولاقوه الابالله العلی العظیم،این پیاموبه 9نفربفرست آرزوت برآورده میشه،باور نمیکردم واقعاقبول شداگه پاک کنی ونفرستی خداآرزوتوقبول نمیکنه ساعتتونگاه کن ببین 9دقیقه بعد1اتفاق خوشحالت میکنه