هستی ساداتهستی سادات، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره

فندوق کوچولوی مامان وبابا

این روز های ما ...

سلام دخملی شیرین من واااای که نمیدونم از کجا شروع کنم شیرین کاریهاتو و کارهای بامزتو تمام روزام پر شده از تو و کارهای تو من هر روز عاااااااااشق تر میشم وقتی صدام میکنی با اون لحن زیباااات میگی مامانی و من میگم جوووونم و این صدا کردنهات همینطور پشت سر هم و من بعد از هر کدومش میگم جوووونم و این برای دوتامون خیلیییییییییی لذت بخشه و دیگه برامون عادت شده و همش داریم این کارو میکنیییییییم و من وااااااااااااقعا عشق میکنم  با هر بار صدا کردنت و دلم میخوااااااد بخورمت تمام کلمات و بعد از ما با لحن بامزه خودت تکرار میکنی و هر کاری هم که انجام میدیم شما زوذی اون کارو انجام میدی دختر حرف گوش کنم هر کاری بگم انجام میدی مثلا این آشعال ...
28 ارديبهشت 1392

بازی تو حیاط مامان بزرگ ...

سلام دخملکم خونه مامان بزرگ (مامان بابا) کنار خونه ماست و ما هر روز غروب میریم اونجا و شما تو حیاط کلیییییی بازی میکنی اینم نگین جووووووووون که خیلیییی خیلیی دوسش داریم و اونم خییلییی شمارو دوست داره و مادر خوانده شماست و شما هم داری بوسش میکنی   ...
23 ارديبهشت 1392

روز مادر ...

امروز دومین سالروز مادر شدن من است ؛ من با تو دوباره متولد شدم و مي خواهم با تو بچگي كنم ، با تو بزرگ شوم ، با تو از گل و شاپرك بياموزم و با تو زندگي كنم ... امروزدومین  سالروز اوج گرفتن من تا بيكران است . و تمام اینها با وجود توست و من خدا در تمام لحظات  را به خاطر بهترین هدیه اش شاکرم .   مادر با یک دست گهواره، و با دستی دیگر جهان را تکان می دهد. چون هستي من ز هستي توست           تا هستم و هسـتي دارمت دوست   ...
12 ارديبهشت 1392

اب بازی تو حیاط مامان بزرگ ...

سلااااام دختر شییییییریییییییییینم عزییییزم خیلییی شیطون شدی و همش دلت میخواد بازی کنی و عااااشق آب بازییییی هستی اینم یه روز خونه مامان بزرگ (مامان بابایی) در حال اب بازی پستونک avent که برات 2 تاشو خریدم 40 تومن یکیش تو دهنت بود و رفتی تو حاط و انداختی تو چاله راه آب و رفت وبعد هی میگفتی اِ اِ اِ اِ   ...
12 ارديبهشت 1392

14 ماهگیت مباااااارک ....

هستی دخترم بگم شیرینتر شده ای تکراریه                                                                    بگم چقدر نازی تکراریه بگم تمام زندگیم شده ای تکراریه                          &...
3 ارديبهشت 1392

سفر به تهران...

سلام پنجشنه ظهر راه افتادیم به سمت تهران شما اولش خیلیییی دختر خوبی بودی ولی رسیدیم تهران تو ترافیک دیگه کلافه شدی و بقلم نمیموندی همش نق میزدی خب بهت حق میدم گلم خسته شده بودی برگشت باز از وسطای جاده شروع کردی به اذیت کردن یاد گرفته بودی داشبوردو باز کنی میرفتی وایمستادی جلوش و بازش میکردی و میخاستی همه وسیله های توشو بریزی بیرون و تا نمیزاشتم جیغ میکشیدی و میووردم تو بقل خودم هی کیگفتی باز باز یعنی برم درشو باز کنم خلاااصه که خوب بود خوش گذشت اینم چند تا از عکسا تازه راه افتادیم وبابایی رفت عابر بانک شما زودی رفت پشت فرمون تو راه یه جا وایستادیم یه کم استراحت کنیم و اونجا رودخونه داشت و کلی ذوق کردی و همش میگفتی آب بازی ...
31 فروردين 1392